به گزارش روابط عمومی پویش ملی در بهشت؛ مجموعه پژوهش های فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان با قلم دکتر فرهاد ترابی، دکترای علوم و قرآن و حدیث و معاون نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه های استان البرز منتشر شد.
فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان
7-مدیریت از نوع دوم!
عينكش را از چشم برداشت. سرش را بالا برد و در حالى كه خيره خيره مرا مىنگريست، گفت: راستى فكر كردهاى ممكنه بعضى از ما كارى كنيم كه در شأن يه جاسوس دشمن باشه؟!
از اين سؤال تعجب كردم. راستش اصلاً مقصود او را نفهميدم؛ اما پيش از آن كه حرفى بزنم، خود شروع به تعريف كرد. آنچه را كه گفت با يك واسطه از مهندسى عراقى نقل كرد.
مهندس عراقى گفته بود سالها پيش بين كشور من و يكى از كشورهاى بلوك شرق قراردادى منعقد شد كه بر اساس آن، عراق مىتوانست تعداد محدودى دانشجو براى تحصيل در رشتههاى فنى به آن كشور اعزام كند.
من جزء نخستين گروه دانشجويان اعزامى بودم. وقتى دوره به پايان رسيد، جشنى به مناسبت فارغالتحصيلى ما ترتيب دادند. يكى از برنامههاى پيشبينى شده، ديدار با رئيسجمهور آن كشور بود.
در اين ديدار، يكى از دانشآموختگان از او خواست خاطرهاى را براى ما تعريف كند. او مكثى كرد و گفت: سالها پيش در جريان يك همكارى دو جانبه، روسها با من تماس گرفتند و گفتند كه يكى از جاسوسان غرب در بين مسئولان ردهبالاى مملكت شماست و مدتهاست به دشمن خدمت مىكند. مىخواهى او را به شما معرفى كنيم؟ من كه از شنيدن اين سخن يكه خورده بودم، پاسخ منفى دادم و گفتم بگذاريد خودم او را پيدا كنم.
مدتى جستوجو كردم؛ اما هر چه بيشتر تلاش مىكردم، كمتر نتيجه مىگرفتم. چندى گذشت. باز پيغام فرستادند كه ما براى معرفى جاسوس غربى حاضريم... من امتناع كردم. باورم نمىشد كه در بين همكارانم جاسوسى باشد و من نتوانم او را بيابم. مدتى اين جريان به طول انجاميد و من خسته از اين جستوجوى بيهوده، از آنها خواستم جاسوس را معرفى كنند.
... وقتى نام او را به من گفتند، از فرط تعجب بهتزده شدم. هرگز در تصورم نمىگنجيد كسى كه با من چنين نزديكى و قرابتى دارد، عامل نفوذى دشمن باشد! صبر كردم تا نخستين نشست هيئت وزيران انجام شود. در طول اين مدت، لحظهاى از فكر اين خيانت بزرگ آسوده نبودم.
انبوهى از سؤالات در ذهنم نقش بسته بود كه براى هيچيك از آنها پاسخى نمىيافتم.
هيئت وزيران، تشكيل جلسه داد و پس از پايان نشست، وقتى همه وزيران يك به يك رفتند، از او خواستم در تالار بماند. هيچكس نماند جز من و او.. و خشمى كه قادر نبودم آن را پنهان كنم.
موضوع را پيش كشيده، جريان را بازگو كردم. سكوتى سنگين بر مجلس ما حكمفرما شد و او به مثابه كسى كه تمامى پلهاى پشت سرش شكسته شده، راهى براى نجات نداشته باشد، گفت: جناب رئيسجمهور! من جاسوس نبودم؛ اما حقوقبگير دشمن بودم.
سالها پيش وقتى من به عنوان افسرى ارشد در جنگهاى پارتيزانى
عليه دشمنان سرزمين خويش شركت داشتم، يكى از سركردگان آنها سراغم آمد و گفت: شما در اين جنگ پيروزيد و تو به خاطر لياقت و شايستگىات، منصب مهمى را اشغال مىكنى. ما هر ماهه در يكى از بانكهاى خارجى، مبلغ مشخصى را به حساب تو واريز مىكنيم و از تو فقط يك چيز مىخواهيم:
«در منصب حساس خويش هر كس را كه مهارت و تخصص ويژهاى دارد، به كارى بگمار كه هيچ ارتباطى با تخصص او نداشته باشد.»
... من هم سالها چنين كردم!
*
دوست من عينك خود را دوباره به چشم زد و گفت: حالا جا ندارد دربارۀ سؤالى كه در آغاز از تو پرسيدم، فكر كنى؟
اگر خوب تأمل كنى درمىيابى كه ممكن است بسيارى از ما نيز عامل بىجيره و مواجب دشمن باشيم؛ اينطور نيست؟
زیر آسمان های جهان
یک بار او را به ویلایی در ساحل خزر که به دریا مشرف بود دعوت کردم. مثل همیشه بحث فلسفه و رابطه میان «دیدن» و «دانستن» در میان بود. از نظر او، تمامی معرفت، اگر به سطح تجربه ای آنی و شهودی اعتلا نمی یافت، هیچ ارزش و اعتباری نداشت. من در آن ایام نوشته های یونگ را زیاد می خواندم. و در آن زمان در کتاب انسان و جست و جوی روان غرق بودم. استاد خواست بداند که کتاب دربارۀ چه است،در دو کلام برایش لُبّ مطالب کتاب را شرح دادم. اصل مطلب این بود که در حالی که قرون وسطا روح جوهری و جهانی را موعظه می کرد، قرن نوزدهم توانست روانشناسی فارغ از روح را به وجود آورد. استاد چنان از این نکته به وجد آمده بود که خواست کتاب حتماً به فارسی ترجمه شود و افزود: زیرا باید جهان را شناخت. ما نمی توانیم خودمان را در برج های عاج مان محصور و منزوی کنیم.
تجربه شگفت دیگری که با او داشتم، ملاقات دو به دویی بود که زمانی در خانه ای در شمیران بین ما دست داد. قرار بود که همه اهل محفل آن شب در آنجا گرد آیند. من به آنجا رفتم اما بقیه غایب بودند. احتمالاً تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما تنها بودیم. شب فرا می رسید و از گردسوزهایی که در طاقچه ها گذاشته بودند نوری صافی می تراوید. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم.
من از استاد دربارۀ وضعیت اخروی و اینکه چگونه روح نماد ملکاتی است که در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثل می کند سؤال کردم. ناگهان استاد، که معمولا بسیار فکور و خاموش بود، از هم شکفت. از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقاً به خاطر ندارم که از چه می گفت، اما آن فوران حال های دمادم را که در من می دمید خوب به یاد دارم.
احساس می کردم که عروج می کنم. گویی از نردبان هستی بالا می رفتیم و فضاهایی هر دم لطیف تر را می گشودیم. چیزها از ما دور می شدند. هوای رقیق اوج ها را و حالی را که تا آن زمان از وجودش بی خبر بودم حس می کردم. سخنان استاد با حس سبکی و بی وزنی همراه بود. دیگر از زمان غافل بودم. هنگامی که به حال عادی باز آمدم ساعت ها گذشته بود. سپس سکوت مستولی شد. ارتعاش های عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب در خلسه صلحی وصف ناپذیر بودم. استاد از گفتن ایستاد و سپس چشمانش را به زیر انداخت.
دریافتم که بایست تنهایش بگذارم. نه تنها به سؤالم پاسخ گفته بود، بلکه نَفَس تجربه را در من دمیده بود. در برابر مخاطبان ناآشنا دم فرو می بست و با آنکه در محافل رسمی روحانیت فیلسوفی قدر اول بود که لقب علامه داشت، بویژه به روحانیون متحجر بی اعتماد بود.
نظرات