فرصتی برای رویش  معنوی نوباوگان

مجموعه پژوهش های فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان با قلم دکتر فرهاد ترابی، دکترای علوم و قرآن و حدیث و معاون نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه های استان البرز منتشر شد.

به گزارش روابط عمومی پویش ملی در بهشت؛ مجموعه پژوهش های فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان با قلم دکتر فرهاد ترابی، دکترای علوم و قرآن و حدیث و معاون نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه های استان البرز منتشر شد.

فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان

كاروان لندن

اين يكى كت و شلوار مشكى پوشيده، شال عزا به گردن انداخته، ديگ هم مى‌زند...
آن يكى لباس مجلسى پوشيده، روسرى سياهى به سر افكنده، برنج آبكش مى‌كند.
اينجا رسم است كه مردم با لباس پلوخورى پاى ديگ و اجاق حاضر شوند؟ خدا داناست!
مهمان بود؛ اما نتوانست تعجب خويش را از ديدن اين صحنه پنهان كند. تازه از ايران رسيده بود و رسم و رسوم اينجا، انگلستان، كه روزى بريتانياى كبيرش مى‌گفتند را نمى‌دانست!
هنگامى بر تعجبش افزوده شد كه فهميد اين دو، زن و شوهرند. هر دو پزشك؛ مرد متخصص قلب و عروق، زن فوق تخصص زنان و زايمان!
... و اين گونه خالص و بى‌ريا در مجلس حسينى عرق مى‌ريزند و كار مى‌كنند.
او خيال مى‌كرد امام حسين عليه السلام و تاسوعا و عاشورا و ديگ و اسپند و عَلَم و كُتَل مخصوص ايران است؛ اما حالا مى‌ديد، نه!
هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
چند روزى كه گذشت، چيزهاى تازه‌ترى فهميد. حكايتى داشتند اين زن و مرد. فهميد هر دو اصالتاً اهل لندن هستند. هر دو مسيحى بوده‌اند.
مرد زودتر از زن اسلام را پذيرفته و او همسر خويش را مسلمان كرده است!
غصه خورد؛ گريه كرد؛ غبطه خورد... عمرى مسلمانيم. دستگيرى از ديگران، پيشكش؛ مردم را از راه دين خدا به در نكنيم!
اين آدم در سرزمين كفر، خودش مسلمان مى‌شود، دست همسرش را هم مى‌گيرد.
خب... آمده‌اند به جمع ما، خوش آمده‌اند. اين همه ارادت و شور و ايمان از كجا؟
تازه مسلمانان خارج كشور همه اين‌طورند؟ نه! قطعاً نه!
گفت پا از گليم خود درازتر مى‌كنيم و مسير اين چشمه را مى‌گيريم تا دريا.
و به جست‌وجوى دريا رفت.
رمز و راز اين ماجرا چيست‌؟ چيزهايى ديده‌اند كه ما نديده‌ايم يا عنايت خاصى شامل حالشان شده است‌؟
از اين دغدغه‌ها و دل‌مشغولى‌ها با بعضى سخن گفت. سيگنالى دريافت كرد... العاقل يكفيه الاشاره:
همه اين آتش‌ها (آتش عشق بناميدش كه مى‌سوزد و مى‌سوزاند. زير سر زن است و او فهميد كه بايد از اين ناحيه وارد شود. روزى مجالى يافت. روزى كه قدرى كارها سبك‌تر شده بود. خانم دكتر گوشه‌اى نشسته بود به فكر. موقعيت را مناسب يافت. رفت و رمز اين عشق را
۲۸پرسيد:
تازه مسلمان و مملكت كفر و اين همه شور و اشتياق...؟ باور كنم كه همه چيز عادى است‌؟
-‎ نه، باور نكن. وضعيت من كاملاً اسپشيال است (مى‌خواست بگويد ويژه، زبانش نگشت.) من وقتى مسلمان شدم، همه چيز اين دين را پذيرفتم. به خصوص اينكه به شوهرم خيلى اطمينان داشتم و مى‌دانستم بى‌جهت به دين ديگرى رو نمى‌آورد!
نماز و روزه و حج و جهاد و... همه را پذيرفتم. اما هر چه كردم، نتوانستم دلم را مجاب كنم كه بپذيرد واپسين منجى اين دين، صدها سال عمر كند و سرانجام در هيئت جوانى زيبا كه هيچ اثرى از كهولت و پيرى ندارد، ظهور كند...
بالاخره ما پزشك هستيم و دستمان در كار است. نه‌؟
گفت: چرا.
-‎ دل را هم كه نمى‌شود به پذيرش چيزى وادار كرد. نه‌؟
-‎ درست است.

سر در گريبان فرو برد و قدرى ساكت شد. برقى در چشمانش درخشيد. بار ديگر كه لب به سخن گشود، مخاطبش فهميد كه او از تمام وجود حرف مى‌زند و زبانش سفير اعضا و جوارح اوست

... تا ايام حج رسيد و ما هم رهسپار شديم. شايد شما حج را به اندازۀ ما قدر ندانيد. فكر كن تازه مسلمانى بخواهد با شكوه‌ترين مظاهر اين دين را به تماشا بنشيند. چقدر زيباست!
 

وقتى اولين بار خانه كعبه را ديدم، چنان زير و رو شدم كه در سراسر عمرم سابقه نداشت. تمام وجودم مى‌لرزيد. اختيار اشكم دست خودم نبود. مى‌گريستم و مى‌گريستم...
 

چه رمز آلود و شگفت است آفرينش اشك! از دل سوخته برمى‌خيزد و بر دل سوخته التيام مى‌بخشد. هم درد است و هم درمان!(
اشك‌هايش را پاك مى‌كند -‎ تا روز عرفه شد و رفتيم صحراى عرفات. گويا قيامت برپا شده بود و مردم در صحراى محشر پراكنده بودند.
رفتم آبى به سر و صورت خود بزنم و نفسى تازه كنم كه كاروانم را گم كردم. هُرم گرما چون تازيانه‌اى بر بدنم فرود مى‌آمد و من تاب آن همه گرما را نداشتم. هر چه بيشتر جست‌وجو مى‌كردم، كمتر مى‌يافتم. با جمعيت از اين سو به آن سو مى‌رفتم. همچون قطره‌اى كه در بيابانى برهوت، دريا را مى‌جويد.
كسى زبانم را نمى‌فهميد. از دور چادرهايى مى‌ديدم شبيه به چادرهاى «كاروان لندن.» با سرعت پيش مى‌رفتم. نزديك كه مى‌شدم، مى‌ديدم نه، اشتباه كرده‌ام. ساعت‌ها به اين در و آن در مى‌زدم. گرسنگى و تشنگى رنجم مى‌داد. چنين وضعيتى اراده و اختيار را هم از من سلب كرده بود.
واقعاً نمى‌دانستم چه مى‌كنم‌؟
ديگر آفتاب سوزان هم داشت كم كم سرزمين عرفات را ترك مى‌كرد كه گوشه‌اى نشستم و هاى هاى شروع كردم به گريستن... خدايا من چه كنم‌؟ به كه پناه ببرم‌؟
نمى‌دانم اين كارِ اشك بود يا آن فريادِ عميق ژرفاى دل... كه ديدم جوانى خوش سيما به سويم مى‌آيد. اشتباه نمى‌كردم. او جمعيت را كنار مى‌زد و به سوى من مى‌آمد.چهره‌اش چنان جذاب و دلربا بود كه تمام غم خود را فراموش كردم. وقتى به من رسيد با جملاتى شمرده و لهجه فصيح انگليسى شروع كرد با من سخن گفتن.
فكر كن! من يك همزبان پيدا كرده بودم.
از آنچه بر من گذشته بود، با او گفتم. گفت: بيا من قافله‌ات را به تو نشان دهم.
كمكم كرد و در آن سيل جمعيت به يارى‌ام شتافت.
قدرى كه پيش رفتيم، تابلوى «كاروان لندن» مرا در جاى خود ميخكوب كرد.
خدايا چه مى‌بينم‌؟ چشمانم را ماليدم...
اشتباه نمى‌كردم. اين كاروان من بود. با تمام وجود از او قدردانى كردم.
وقت خدا حافظى رسيد. او مكثى كرد و گفت: سلام شوهرت را برسان.
بى‌اختيار گفتم: بگويم چه كسى سلام رساند؟
گفت آن واپسين منجى كه تو در راز و رمز عمر بلند او مانده‌اى!
من همانم كه تو سرگشته كوى اويى!
پلكى به هم نزده بودم كه او رفت و من هر چه جست‌وجو كردم، ديگر نيافتمش.
از آن سال، ايام عاشورا، روز عرفه، نيمه شعبان و يا هر روز و ساعت ديگرى كه رنگ و بوى او را بدهد، من و همسرم، پروانه وار، گرد اين شمع و چراغ مى‌گرديم!
آيا او بار ديگر مى‌آيد؟!
(بايد مى‌بودى و مى‌ديدى كه سراسر وجودش مى‌گفت: آن روى خوب يوسف كنعانم آرزوست).

کد خبر 7832

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.