ملکـۀ دبی

به گزارش روابط عمومی پویش ملی در بهشت؛ مجموعه پژوهش های فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان با قلم دکتر فرهاد ترابی، دکترای علوم و قرآن و حدیث و معاون نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه های استان البرز منتشر شد.

فرصتی برای رویش معنوی نوباوگان
قسمت دوم: ملكۀ دبى
قصة پیشین (زلف یار) نیز زیرشاخة همین عنوان قرار می گرفت
و اما قصة مستند دوم ما عبارت است از ملکة دبی
فكرش را بكنيد كسى در يك مهمانى دوستانه شركت كند و بى اختيار مسير زندگى و سرنوشت خويش را از يك سو به سوى ديگر بكشاند!
به اميد ديدارى صميمى قدم به خانه دوستى بگذارد و همان بشود آغاز يك راه پر پيچ و خم! راهى بى كرانه!
در آن مهمانى كه آن تاجر پولدار ايرانى برگزار كرده بود، همه با خانواده آمده بودند، و او تنها!
ضيافتى با شكوه از تُجّار متموّل دبى! همه خود را و خانواده‌هاى خود را به هم معرفى مى‌كردند؛ اما به او كه مى‌رسيدند، در مى‌ماند چه بگويد.
-‎ من هنوز ازدواج نكرده‌ام.
همه تعجب كردند؛ اما او آثار اين ناباورى را در چهره همسر انگليسى صاحب خانه بيشتر ديد.
پس شما هنوز مجرديد!
بله.
آن ضيافت گذشت و روز بعد زنگ تلفن او به صدا در آمد. همسر

رفيق خويش را از لهجه‌اش شناخت.
يك زن انگليسى بخواهد فارسى حرف بزند، مشخص است! نه‌؟
شايد تعجب كنيد كه من براى چه با شما تماس گرفته‌ام. ما انگليسى‌ها آدم‌هاى بى‌تعارفى هستيم؛ شفاف و صريح اللهجه.
درست است كه من مسيحى‌ام، اما عاشق معنويتم. عاشق صداقت و راستى و يكرنگى. اين عطش در روح من موج مى‌زد كه با اين دوست ايرانى شما آشنا شدم. فكر مى‌كردم به همه رؤياهاى خود رسيده‌ام؛ اما حالا مى‌فهمم واقعاً ضرر كرده‌ام. او آدمى لاابالى است و من از اول هم چنين كسى را به عنوان شوهر نمى‌خواستم!
حالا مى‌دانيد براى چه به شما زنگ زده‌ام‌؟
اگر برق مى‌گرفت او را، چنين از جا نمى‌جست.


من ديشب عاشق اخلاق شما، ديانت و معنويت شما شدم. نجابت شما مثال زدنى است. من در ازدواج خود شكست خورده‌ام. از اين مرد هم فرزندى ندارم. كارهايى مى‌كند كه شرم مى‌كنم حتى به شما كه دوستش هستيد، بگويم! مى‌خواهم با شوهرم به هم بزنم و اگر شما مايل باشيد با شما ازدواج كنم. البته به شما حق مى‌دهم كه بخواهيد راجع به اين ماجرا خوب فكر كنيد.
بخصوص اينكه من همسر رفيق شما هستم!...
چند روز مى‌گذرد. در اين روزها او خواب و خوراك ندارد. با هر زنگ تلفنى بند دلش پاره مى‌شود. ازدواج با يك زن مسيحى انگليسى، براى او كه در ميان دوستانش به خوبى و تدين شهره است! خدايا اين چه سرنوشتى است‌؟!
گاهى با خود مى‌گويد حق اين نان و نمك چه مى‌شود؟ رفيق من نمى‌گويد تو يك شب به خانه من آمدى و زنم را از دستم گرفتى!
چرا اين زن تماس نمى‌گيرد تا من به او بگويم آخر تو مسيحى هستى! من مى‌خواهم همسرم مسلمان باشد. تو متأهلى و از همه مهم‌تر اينكه در كابين رفيق منى!
چرا، عزيز دلم! تماس هم مى‌گيرد. كمى ديرتر! شايد به قدرى كه تو بتوانى فكر كنى و حرف‌هايت را با او بزنى. او نيز گفته‌هايت را بشنود و هيچ نگويد تا شش ماه بعد!

شش ماه زمان مناسبى است براى اينكه حادثه‌اى را از ذهن انسان ببرد و بر آن گرد فراموشى بپاشد!
شش ماه وقت خوبى است براى اينكه انسان خيال كند همه چيز مرده و ديگر هيچگاه نيز زنده نخواهد شد!
اما شش ماه حقاً وقت كمى است براى اينكه انسان لهجه انگليسى يك زن عاشق را فراموش كند.
... و او وقتى گوشى تلفن را برداشت، با ردّ و بدل شدن اولين كلمات اين معنا را فهميد.

آقا! من وقتى به شما زنگ زده‌ام كه همه چيز ميان من و رفيق شما تمام شده. بين دو نفر كه روحشان به هم تعلق ندارد. اصلاً چيزى نيست كه بخواهد تمام شود. زندگى با او منجلابى بود كه هر روز مرا بيشتر در خود فرو مى‌برد. منجلابى از گناه و عصيان، بى اندك حضورى از خدا!
همان روزها از او طلاق گرفتم و حال آمده‌ام بگويم من هستم، ديگر خود مى‌دانيد!
با شنيدن دوبارۀ آن صدا، انگار تمام وجودش از رمق خالى شد.
حالت كسى را داشت كه در ميان امواج متلاطم دريا، برتخته پاره‌اى رها شده باشد.
راه به جايى نداشت. نمى‌دانست چرا؛ اما كششى در خويش نيز نسبت به او احساس مى‌كرد... حالا كه ديگر همسر رفيق او نبود!
اما چگونه‌؟ نمى‌دانست اين ماجرا ريشه در باورهاى اين زن و اعتقادات او دارد يا تاكتيكى است!
نمى‌دانست يك زن انگليسى بر فرض كه مسلمان هم بشود، همسر مناسبى براى او هست يا نه!
نمى‌دانست... واقعاً نمى‌دانست!
زن در دبى شغل مناسبى داشت. نيازى به ثروت او هم نداشت. حتى خودش به تنهايى مى‌توانست تا آخر عمر گليم خود را از آب بكشد. پس اين اصرار براى چه‌؟

تو كه شش ماه صبر كرده‌اى، شش ماه ديگر هم صبر كن. در اين مدت آداب مسلمانى را بياموز؛ كتاب‌هاى ما را مطالعه كن؛ اگر به دين و مذهب ما علاقمند شدى، مسلمان شو! تا ببينيم چه مى‌شود.
دردسرتان ندهم. شش ماه بررسى براى عقيده‌مندى زن به اسلام كافى بود. قرار شد او به انگلستان برود و خانواده خويش را راضى كند. آنگاه در وقت مقررى هر دو به لبنان بيايند. در آن جا، زن، مسلمان شده، صيغه عقد به دست يكى از عالمان دينى لبنان جارى شود. پس از آن هم به دبى برگردند و زندگى مشترك خويش را آغاز كنند... با هم عهد كردند رفيقى كه اين زن، زمانى همسر او بوده، هيچگاه از اين امر مطلع نگردد.
اين آغاز يك دين جديد براى زن و يك زندگى مشترك براى آن دو بود.
آنان چهل سال با هم زندگى كردند. فرزندانى خوب و پاكيزه حاصل اين پيوند مبارك بود.
گاهى زندگى آدم‌ها مثل خودشان غريب است! نه‌؟
او خواب است. چهل سال است كه خواب است. حالا كه از مزار
همسرش بر مى‌گردد، گويا زنگ بيدارى را در گوشش نواخته‌اند! حال كه ديگر گرد پيرى بر سر و رويش نشسته است، مرغ خيال را در بستر زمان پرواز مى‌دهد و چهل سال پيش را در ذهن خود مجسم مى‌كند كه به آن عالم لبنانى زنگ زده بود كه من نمى‌دانم او كيست! خوب محكش بزن.
اگر در دين خود محكم نيست، اگر عشق او از پى رنگى است... مبادا براى من عقدش كنى!
پلك‌هايش را كه بر هم مى‌زند، اشك از ديدگانش سرازير مى‌شود.
زهى خيال باطل!اين زنِ بعدها مسلمان شده، گوى سبقت را از صدها مسلمانِ از مادر مسلمان زاده ربوده است! راه او راه عشق بود و...راهى است راه عشق كه هيچش كرانه نيست. او حالا از خواب بيدار شده؛ چهل سال است اين زن لحظه به لحظه به خدا نزديك‌تر شده، لحظه به لحظه اوج گرفته.
چهل سال است پاك زندگى كرده!
آهاى مؤمن! يادت نيست اولين بارى كه او را به زيارت حضرت رضا عليه السلام بردى، چه عاشقانه اشك مى‌ريخت و با امام نجوا مى‌كرد؟ جز او كس ديگرى را اينجور ديده بودى‌؟
اصلاً او به اين دنيا تعلق داشت‌؟ تو كه مسلمان مادام العمر بودى، به قدر او خدا در رگ و پى‌ات جريان داشت‌؟
به قدر او خداشناس بودى‌؟
غرق در اين افكار است كه به خانه مى‌رسد. جاى خالى او را برنمى‌تابد.
اندكى بعد، تلفن زنگ مى‌زند. او خود گوشى را بر مى‌دارد. صداى مضطرب علويه مكرمه، دختر يكى از مراجع تقليد را مى‌شناسد. در زمان حيات، همسرش با او انسى داشت.
-‎ حاجى! از خانم چه خبر؟
(از اين سؤال تعجب مى‌كند!)
-‎ همين حالا از مزارش بر مى‌گردم. بانوى خانه‌ام رفت!
اشك و شوق در هم مى‌آميزد و صداى اين زن را مى‌لرزاند... حاجى! من كه از مرگ همسرت خبر نداشتم. اما مى‌خواهم مژده‌اى به شما بدهم.
الان در عالم رؤيا ديدم كه در نجف اشرف هستم. تمام بازار نجف تعطيل است. سر تا سر! مى‌پرسم امروز عاشورا است‌؟ بيست و يكم رمضان است‌؟ چه اتفاقى افتاده كه بازار نجف را بسته‌اند؟
مى‌گويند ملكه‌اى را از دبى آورده‌اند!
مى‌گويم ملكه‌هاى دبى كه قدر و منزلت معنوى ندارند.
مى‌گويند اين با همه فرق مى‌كند.
مى‌پرسم اسم او چيست‌؟
مى‌گويند خانم حاج قنبر!

زندگى صحنه زيباى هنرمندى ماست...
هر كسى نغمه خود خوانَد و از صحنه رود.
صحنه پيوسته به جاست؛
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد!

کد خبر 7610

برچسب‌ها

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.